حکایت تهران
زنِ چنار بچهاش را داد به منیر و موتور را از پارکینگ درآورد. چادرش را دورش پیچید و پشتش نشست. سعاد و چنار عقب موتور گونی ارزش و عصاهای چنار را بین پاهایشان گذاشتند و چتر را بازکردند. راه افتادیم. منیر گفت: «از سعادتآباد برو. کوچهپسکوچه بلدم. اتوبان چمران ترافیک است.»
سر پیچ سر بالایی، من و چنار و سعاد پیاده شدیم که موتور سربالایی را بکشد. خیس شده بودیم و منیر بهمان میخندید. چنار عقبی میرفت. عصاها و یک پای سالم را روی زمین فشار میداد و با کمرش موتور را هل میداد. من دوست داشتم از وسط شلوغی برویم. عاشق ترافیک بودم. عصرها که همه میرفتند سر کار، غذا و اثاثم را میگذاشتم و میرفتم تماشا. جادهی خاکی را میپیچیدم سمت آتیساز. تا چمران نیمساعتی راه بود. بعد اتوبان را بالایی میرفتم و زل میزدم به صورت آدمهای پشت فرمان. ساعت نه که میشد برمیگشتیم پایین.
منبع: «رود» نسیم مرعشی، در: داستان تهران، داستانهای برگزیده اولین دوره جایزه داستان تهران.
- https://t.me/TehranFestival/58