ادبیات و تهران

بلوار کشاورز ـ ۱۶ آذر

حکایت تهران

فردوس هوار می‌کشد. نگاه‌های گیج و گول عابران به او. ایستاده‌اند به تماشا فقط. منتظر است، امیدوار است که شاید کسی، عده‌ای جلو بروند، کاری بکنند. پدرش هم نمی‌رود، گریه می‌کند فقط. ریشوی استخوانیِ بلندقد با زانو می‌رود توی ماشین و دود می‌پیچد تو کمر روزبه. نفس نمی‌تواند بکشد. نمی‌تواند برود آن‌جا، جلو برود، تا آن طرف خیابان. نمی‌تواند بایستد اما ایستاده است. این گوشه‌ی خیابان، این سوی بلوار عریض کشاور، و نمی‌تواند تکان بخورد از آن. لکه‌های ماشین‌ها از جلو چشم‌اش می‌گذرند، محو. لکه‌ها می‌گذرند و می‌بیند که بسته می‌شود در ماشین. پدر فردوس هنوز همان‌طور گریان با تکان‌های سر و دستی جلو چشم، فقط دو سه قدمی جلوتر می‌رود از کنار دکه‌ی اغذیه‌فروشی، وقتی بنز راه می‌افتد.
حالا پشت کرده به چهارراه و توی پیاده رو تند می‌رود. شک می‌کنند این‌طور. آهسته می‌رود. از خیابان ۱۶ آذر و سینما بلوار می‌گذرد. پشت‌اش چیزهایی سنگینی می‌کند. صدای قدم‌ها، ترمز ماشین‌ها، گفت‌وگوهای آرام، صدای خنده‌ی یک دختر، بعد یکی دیگر.
رستوران و فروشگاه لوازم اداری، پیتزافروشی با بوی روغن سوخته. تازه رسیده به خیابان دانشگاه. چرا از همان ۱۶ آذر نرفت و این‌طور در دسترس می‌رود؟
منبع: ویران می‌آیی، حسین سناپور، نشر چشمه، ۱۳۸۳
  • https://t.me/TehranFestival/55

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.