حکایت تهران
شب شده بود، تا خانهش که سید خندان بود به تعقیب رفتیم. صبح فرداش دوباره از هفت آنجا بودیم. یکربع به هشت زد بیرون و سوار بیآرتیهای بهارستان شد. رفتوآمدها را ایستگاه به ایستگاه چک میکردیم تا نرسیده به فخرآباد که پیاده شد. رفت آنطرف خیابان و دکان چار کلونه را باز کرد. گذاشتم نیمساعتی بگذرد و رفتم تو. خیاطخانهی بیستمتریاش شبیه هر خیاطخانهی دیگری بود، دیوارگچیِ رنگِ پلاستیکخورده داشت، قوارهی پارجه و چند دست کتوشلوار و پیراخی حنابندانی از آن آویزان بود. از خلوتی دیوار میشد فهمید کار و کاسبی درستدرمانی ندارد، دیگر این همه ششقفله کردن نداشت.
عمو مهدی یادم داده بود چی بگویم. گفتم: «من نوهی اقدسخانم همسایهی خدابیامرز زرافشان هستم کوچهی هدایت. مامان هم بیخبره هم دلتنگِ شهرهخانوم. فقط میدونستیم مغازهتون همین حدوداس. از عشرتآباد پرسونپرسون اومدم تا اینجا.» از پشت میز در آمد، بغلام کرد و احوالپرس اقدسخانم شد. گفت: «شهره آریاشهره. آدرسش رو نمیدونم پسرم. چشمی بلدم.»
- منبع:بازار خوبان، آرش صادقبیگی، انتشارات نگاه، ۱۳۹۴٫