• ادبیات و تهران

    بلوار کشاورز ـ ۱۶ آذر

    حکایت تهران فردوس هوار می‌کشد. نگاه‌های گیج و گول عابران به او. ایستاده‌اند به تماشا فقط. منتظر است، امیدوار است که شاید کسی، عده‌ای جلو بروند، کاری بکنند. پدرش هم نمی‌رود، گریه می‌کند فقط. ریشوی استخوانیِ بلندقد با زانو می‌رود توی ماشین و دود می‌پیچد تو کمر روزبه. نفس نمی‌تواند بکشد. نمی‌تواند برود آن‌جا، جلو برود، تا آن طرف خیابان. نمی‌تواند بایستد اما ایستاده است. این گوشه‌ی خیابان، این سوی بلوار عریض کشاور، و نمی‌تواند تکان بخورد از آن. لکه‌های ماشین‌ها از جلو چشم‌اش می‌گذرند، محو. لکه‌ها می‌گذرند و می‌بیند که بسته می‌شود در ماشین. پدر فردوس هنوز همان‌طور گریان با تکان‌های سر و دستی جلو چشم، فقط دو سه…

  • ادبیات و تهران

    میدان آزادی ـ ترمینال غرب

    حکایت تهران اواخر پاییز ۱۳۵۹ یک سه‌شنبه‌ی سرد، حدود دو بعدازظهر. در دهانه‌ی ترمینال در ضلع شمال غربی میدان آزادی تهران، دستفروش‌ها، گاری‌های دستی و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سروصدا و بوق‌بوق در هم می‌لولند: «جیگر… به‌به! سیخی دو تومان.» «ساندویچ آقا! ساندویچ تخم‌مرغ.» «آقا اجازه… بکش کنار.» «باقالی، باقالی بخور.» «پرتقال، سوا کن|، مال شهسوار.» «نان شیرمال، تازه ببر.» «بزن کنار گاری.» «به‌به چه لبویی.» «همبرگر، سوسیس، ساندویچ گرم.» «چای تازه» «آقا راه بده، راه بده برادر.» عده‌ای هم سر یک پیت یا یک کارتن، یا روی سفره‌ای، روی زمین، گوشه و کنار ساکت‌تر به کسب مشغول‌اند. محوطه‌ی داخل ترمینال که تازه افتتاح…

  • ادبیات و تهران

    میدان خراسان ـ میدان اعدام

    حکایت تهران هنوز هوا تاریک بود که به خیابان جلیل‌آباد رسیدند. لب پیاده‌رو جاوید نشست با آب سرد جوی کنار خیابان سر و روی خودش را شست که خواب از کله‌اش بپرد. بعد بلند شد، بچه‌ی خواب را از بغل مادر خسته و ناتوانش گرفت، خودش بچه را آورد چون نمی‌خواست به کسی از نوکرهای ملک‌ارا که شب بیرون از خانه می‌خوابیدند در این حوالی بربخورند، تصمیم گرفته هر چه زودتر و تندتر به سوی دروازه‌ی شاهزاده عبدالعظیم و ایستگاه قطار ماشین‌دودی بروند و تا هنوز روشن نشده از این قسمت شهر دور شوند. هنوز نقشه‌ی دقیقی برای مسافرت به یزد نداشت، الان فقط می‌خواست از تهران خارج شوند و…

  • ادبیات و تهران

    از فردوسی به انقلاب

    حکایت تهران دانشجوی تاریخ با دندان‌های جرم‌گرفته، کیف سنگینش را روی شانه‌ی راستش جابه‌جا می‌کند. شلوارجینِ بیست‌وپنج هزار تومانی‌اش زانو انداخته و تی‌شرت سیاهِ بورشده‌اش هنوز ردِ بند رخت حیاط خانه‌ی پدری را روی خود دارد. دانشجوی تاریخ دانشکده‌ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران با کفش‌های زرشکی بدرنگش از میدان فردوسی راه افتاده طرف میدان انقلاب. ورق‌پاره‌های جورواجور تحقیقات پایان‌نامه‌اش کیف را سنگین کرده‌اند و باعث شده‌اند کج راه برود. دانشجوی تاریخ حالش خوب نیست. هوای ابری پاییز سال ۱۳۸۳، نشانی از باران روی سنگ‌فرش‌های فرسوده‌ی پیاده‌رو می‌گذارد و خنکی تند هوا می‌لغزد روی پوست آدم‌هایی که خون رگ‌هاشان چرب و غلیظ یا شاید کم‌رمق و آبکی، هی توی…

  • ادبیات و تهران,  داستان تهران

    از سعدی تا فردوسی

    حکایت تهران تصمیم گرفتم از گوشه‌ی خودم بیرون بیایم و چون از کافه‌ی «یاس سفید» دل خوشی ندارم به کافه‌ی قنادی «بارباراریتس» که سرگارسنش مسیو آندره با من دوستی دیرین دارد بروم و در این فرصت بسیار کوتاه چیزی بخورم و کمی گرم بشوم. به راه افتادم و در عین حال فکر می‌کردم مسلماً دیدار آقای رحیم مؤثر به این نحو برایم خوشایند نیست و همان است که دو سال پیش رییس فعلی اداره‌ام آقای فرید نوع‌دوست در آن زندگی می‌کرد، اتاق به اندازه‌ی کافی وجود ندارد و به یادم آمد آقای فرید نوع‌دوست بارها ضمن خنده و شوخی می‌گفت که مقام ریاست را بی‌جهت به کسی نمی‌دهند همچنان که…

  • ادبیات و تهران,  داستان تهران

    تقاطع جمهوری ـ کارگر

    حکایت تهران بوق و ترافیک و شلوغی جمهوری یادش انداخت سال‌ها است این موقع روز توی شهر نبوده. هر روز می‌رود سر کار اما اتوبان به اتوبان می‌کند تا جاده مخصوص. هر شب هم برمی‌گردد اما باز اتوبان به اتوبان می‌کند تا خانه. وسط شهر اول احساس بیکانگی کرد. چند وقت بود که خاکی نشده بود؟ تنه نخورده بود؟ بعد احساس آدم‌های مال‌باخته را داشت، احساس ضرر. مانده بود تجهیزات پزشکی‌ها از ولی‌عصر به پایین شروع می‌شوند یا برعکس؟ که خودش را جلوی ادوارد دید. قنادی ادوارد، سی‌متری جمهوری ـ کارگر. نگاه کرد، خود قنادی حالا باید هفتاد سالی‌ش باشد. نمای فرانسوی قنادی همان‌طور سیمان‌سفید مانده بود با تراس بیرون‌زده.…