• ادبیات و تهران,  داستان تهران

    باب همایون

    حکایت تهران شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می‌کند می‌گذشتید، حتما لاشه‌ی او را می‌دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می‌شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می‌کردند. دو نفر پاسبان با دو ورق کاغذ بزرگ از راه رسیدند و مردم را کنار زدند. اول گونی پاره‌ای را که به جز شلوارش تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند، تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کناریش نهادند. اتوبوسی که از آن خیابان تنگ…

  • ادبیات و تهران,  داستان تهران

    سپه-شاپور

    حکایت تهران چهار پنج سال است که من اقلا روزی چهار مرتبه توی این اتوبوس‌های خط میدان سپه ـ شاپور سوار می‌شوم. غریب این است که من در این اتوبوس‌ها بیش از آنچه در عرض هشت سال در مدرسه‌ی ابتدایی و دو سال در مدرسه‌ی متوسطه درس یاد گرفتم، چیز فهمیدم. این مطلب خیلی هم غریب نیست برای آن‌که من اصلا بچه‌ی کودن و کم‌رویی بودم. هر وقت مطلبی را دو یا سه مرتبه نمی‌فهمیدم و از معلممان ـ خدا بیامرزدش ـ می‌پرسیدم، او می‌گفت: «بعضی‌ها هیچ‌وقت نمی‌فهمند.» اما در این اتوبوس‌ها یک چیز مهمی دستگیر من شد. گاهی اتومبیل‌ها هنوز پر نشده بود و اجبارا به زور اوقات‌تلخی مسافرین…

  • ادبیات و تهران

    سر منوچهری

    حکایت تهران روبه‌روی پاساژ افشار پر از مردهایی بود که دورِ دایره‌ای فرضی تنگِ هم ایستاده بودند مثل پنگوئن‌هایی که از سوزِ سرمای قطب کنار هم ایستاده باشند. خبر قیمت‌ها از بیرون به درون دایره می‌رفت و برمی‌گشت. مردها با موجِ خبرها می‌خریدند و می‌فروختند، همه‌چیز روی زبان‌ها بود، نه کسی رسیدی می‌داد نه چکی امضا می‌کرد. همان‌جا توی بازار روبه‌روی تکیه‌ی دولت، سکه‌فروش‌ها جمع بودند، تک‌وتوک دلارفروش هم بود اما اگر می‌خواستند مرد بوکسور را پیدا کنند باید می‌رفتند جایی که دلارفروش‌های کلان‌تر آنجا بودند. وقتی اسفندیار از تهران رفته بود تک‌وتوک صرافی‌های بازار ارز می‌خریدند و می‌فروختند، بیشتر هم پوند و لیر و روبل. دلارفروش‌ها قلمروی به این…

  • ادبیات و تهران

    مترو تهران

    حکایت تهران ناهار همان‌جا دربند املت خوردم و بعد برگشتم پایین. سوار متروی تجریش شدم که بروم سمت باغ ملی. ایستگا مصلی گیر کردیم و معطل شدیم و بعد مردم گفتند یکی خودش را انداخته زیر قطار. همه جمع شده بودند که ببینند چه خبر شده. از این کار همیشه نفرت داشتم. وقتی می‌دیدم یک جا دعوا شده و همه‌ی مردم با هیجان دارند خودشان را می‌رسانند تا چیزی از دست ندهند، رویم را می‌کردم آن طرف و راه خودم را می‌رفتم.سریع راهم را بین جمعیت باز کردم و از مترو آمدم بیرون. برای خودم یک آب پرتقال پاکتی خریدم و رفتم سر یک کوچه ایستادم. به ماجرای مترو فکر…

  • ادبیات و تهران

    سعادت‌آباد، چمران، آتی‌ساز

    حکایت تهران زنِ چنار بچه‌اش را داد به منیر و موتور را از پارکینگ درآورد. چادرش را دورش پیچید و پشتش نشست. سعاد و چنار عقب موتور گونی ارزش و عصاهای چنار را بین پاهایشان گذاشتند و چتر را بازکردند. راه افتادیم. منیر گفت: «از سعادت‌آباد برو. کوچه‌پس‌کوچه بلدم. اتوبان چمران ترافیک است.» سر پیچ سر بالایی، من و چنار و سعاد پیاده شدیم که موتور سربالایی را بکشد. خیس شده بودیم و منیر به‌مان می‌خندید. چنار عقبی می‌رفت. عصاها و یک پای سالم را روی زمین فشار می‌داد و با کمرش موتور را هل می‌داد. من دوست داشتم از وسط شلوغی برویم. عاشق ترافیک بودم. عصرها که همه می‌رفتند…

  • ادبیات و تهران

    برج میلاد

    حکایت تهران ماشین‌ها راه می‌گرفت و گاز می‌داد. می‌انداخت توی خط ویژه. چراغ قرمز بلوار دریا را هم رد کرد. شانس آوردیم که پلیس نبود زیر باران. من خیس شده بودم و می‌ترسیدم بچه پرت شود بیرون. منیر زیر لب فحش می‌داد. می‌گفت: دکتر سعیدی خوب نیست؟ نه، پس چنار خوب است. خاک بر سرت. آیِ خاک را هم می‌کشید. گفت: فقط ربط دکتر سعیدی و رودخانه را نفهمیدم. تهران رودخانه‌ای ندارد؟ حتی یک رودخانه‌ی کوچک هم ندارد؟ از اتوبان شیخ فضل‌الله که پیچیدم توی همت شرق، دیگر راهی نبود تا خروجی برج میلاد. منیر قهقهه زد. «واقعا داریم می‌رویم توی برج؟ دیوانه‌ایم؟» دو خروجی گفت زن چنار موتور را…