نجواهای یک دوچرخه: من همون یار قدیمی که می مونه با تو

نجواهای یک دوچرخه: من همون یار قدیمی که می مونه با تو

 

منتشر شده در شماره 16 مجله کوچه در شهریور 1402

"اگه کاری یه نفر بتونه انجام بده، بقیه هم می تونن انجام بدن"

جایی از نورنبرگ شولتز خواندم که شهر جایی ست که وقتی صبح یک بچه با دوچرخه اش به بازی می رود، وقتی برگشت می داند که در آینده می خواهد چه کاره شود.این روایت یکی از آن بچه هاست که مختصر مفید تعریف کودکیش بزرگ شدن کف جوب است و مختصر مفید کارش کف خیابان بودن.

  • اولین دوچرخه، دوچرخه مادرم بود که از انبار آمد. بیرون با مادربزرگم رفتیم که سرویسش کنیم. یک دوچرخه آبی که زین سفیدی داشت و بعد از من، به خواهرم، برادرم و دو پسر عمویم سواری داد.
  • فکر می کنم اواخر دهه شصت یا اوایل دهه هفتاد بود که سریال هانیکو(داستان یک زندگی) پخش می‌شد. قسمتهای آخرش یادم هست که او تجربه دوچرخه سواری را با همان لباس تنگ پیچ وا پیچ نمایش داد که یکی از ماندگارترین تصویرهای ذهن کودکانه من شد. زنی بر خلاف همه زنهای سریالهای ایرانی و دور و برم که علی رغم ازدواج و داشتن فرزند کار می کرد و از پرتاب خودش به جهان ناشناخته ها نمی ترسید.
  • سال 85، در ماههای آخر حضورم در شهرستان نور یک دوچرخه دست دوم مارک کبری، دنده‌ای به قیمت 50000هزار تومان خریدم و یکی دوبار هم تجربه چرخ زنی در شهر و جاده جنگلی با دوستم سعیده داشتم. این دوچرخه بهار 1401 جلوی شهرداری منطقه 12 دزدیده شد. البته اندوهی از رفتنش ندارم. تعمیر نمی شد و من هم دلم نمی آمد بدهم برود. خودش رفت.
  • به تهران که آمدم گشت ارشاد تازه کارش را شروع کرده بود. به پدربزرگم گفتم بیا برویم آمریکا پیش باقی فامیل. برای گشت ارشاد و دوچرخه...گفت ربطی به هم ندارند و بروم دوچرخه سواریم را کنم. و او انقدر سفت و با اطمینان به من گفت که زدم به کوچه و او مثل یک فرمانده از بالکن خانه تماشا می کرد. آن روز زیاد دور نرفتم ولی درسهای مهمی گرفتم. هر شهری قانونهای ترافیکی و طبیعی خودش را دارد. من باید شهرم و خودم را با موضوع دوچرخه دوباره بازخوانی می کردم. تهران یک شهر شیبدار با مردمانی که خیال می کنند اگر یک ثانیه زودتر چهارراهی را رد کنند گل طلایی زندگیشان را زده اند، ست؛ و من که با پیش فرض کار غیر عرف به خیابان می زدم باید تقویم مسیرهای خلوت، کم شیب را برای خودم کشف می‌کردم. چرا که تمام لذت من از دوچرخه سواری نه یک فعالیت تفریحی که یک فعالیت ترافیکی بود. من دوست داشتم با دوچرخه در شهر جابه جا شوم. مثل بقیه که با ماشین، مترو و اتوبوس به مقصد خود می رسند.
  • ورود بیدود: سال 98 بود که به خودم گفتم اگر امکان بیدود در یک بازه زمانی محدود باشد و من برای جابه جایی داخل شهر از آن استفاده نکنم، تنها مقصر عدم تحقق رویایم خودم هستم. و این شد که من شهرم را در رکاب دوچرخه‌های نارنجی دوباره شناختم.
  • سال هشتاد دانشجوی ترم یک معماری بودم و به طبع شرایط آن زمان به دست آوردن منابع و اسناد بناها به راحتی الان نبود اما همان موقع هم ما شاهد این بودیم که چطور تعدادی از همکلاسیهایمان، سهل تر از ما می توانند پروژه هایشان را به سرانجام برسانند. دوست و همراهم، نیره یک جمله داشت که می گفت:" بعضی ها دنبال زندگی باید بدوند، و بعضی زندگی دنبالشان می‌دود"و ماجز دست اول بودیم. این جمله بیش از آنکه بار حسرت برایم داشته باشد در طول این سالها، عامل التیام من شد. وقتی می پذیری که باید بدوی، آهسته و پیوسته راه رسیدن به رویایت را می سازی و از فرایندش لذت می بری. چنانکه می گویند "لاک پشتها از خرگوشها، چیزهای بیشتری دارند که از راه بگویند"

رویای استفاده از دوچرخه به عنوان بخشی از ناوگان حمل و نقل شهری، چهارده سال پس از خرید دوچرخه‌ام محقق شد.

پاییز 1400 مدیر دفتر توسعه محلی سیروس و عودلاجان شدم. تا آن موقع تجربه هایی از تردد ترکیبی با مترو-اتوبوس و دوچرخه های بی دود از خانه تا دفتر که در بازارچه نائب السلطنه بود پیدا کرده بودم. سونامی تغییرات مدیریتی به شهرداری هم رسیده بود و برایم مثل روز روشن بود مدیریت جدید اهمیتی به بافت تاریخی، توسعه پایدار و برنامه‌هایی که مدیریت قبلی پی می گرفت ندارد. بنابراین تنها چاره ای که به ذهنم می رسید این بود که راههای ممتفاوتی برای دعوت دیگر شهروندان به محلات پیدا کنم و البته اطلاعاتم را از وضع موجود محلات به روز نگه دارم. اطلاعات به روز از محله مهمترین وسیله من برای ارتباط گیری با شهرداران نواحی بود که تصورشان از شهردار ناحیه بودن، امپراطوری بی پایان کهکشان راه شیری ست و چه بسا از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان در هر دو ناحیه دو  سه ارتباط امیدوار کننده ای هم با شهرداران نواحی برقرار کردم.

تا بهار 1401 که دلم را به دریا زدم و از محمد دیبایی شهردار وقت ناحیه 2 درخواست کردم به اندازه یک پارکینگ دوچرخه از پارکینگ شهرداری ناحیه دو که در ابتدای خیابان ناصرخسرو قرار دارد، بدهد. او خودش اهل دوچرخه سواری بود و می دانستم پیش ازآمدن به این ناحیه بازدیدهایش را با دوچرخه انجام می دهد. او اجازه استفاده از پارکینگ را داد. حالا می توانستم تا توپخانه با مترو بیایم، دوچرخه ام را از ناصر خسرو بگیرم و با چرخ زنی در بافت به دفتر برسم. دوچرخه های بی دود در دراز مدت اسباب گرفتاری زانو و کمر می شدند.

دوچرخه خودم، همان روز اول پیش از رسیدن به دفتر ،مقابل شهرداری منطقه 12 در میدان شهدا ربوده شد. علیرضا یاور همیشه مومن همه قصه های من، دوچرخه خودش را آورد و روزهای طلایی من شروع شد.

تا آن موقع دستم آمده بود که چه ساعتهایی در چه مسیرهایی حول محله ها می شود راحت دوچرخه سواری کرد. مثلا پیاده راه پانزده خرداد و ناصر خسرو از ساعت 7:30 تا 8:30 خلوت هستند. اهالی بازار معمولا برای باز کردن زودتر از 9 نمی آیند مگر اینکه بارگیری داشته باشند. البته که در مدیریت جدید منطقه 12 حجم رفت و آمد نیسانها، خودروها و موتورها در کل ساعات روز قابل توجه شده بود. سنگفرشهای پیاده راه 15خرداد اصلا مناسب چرخ نبودند و آدم لَقوه متحرک می گرفت. به ویژه که در دوچرخه های بی دود باعث در رفتن زنجیر از چرخ هم می شد. خط میانی آنجا که سنگ صاف داشت محل به خط شدن موتورها و من بود و سرشار از ریز قصه های کَل کَل تغییر مسیر. اما داخل محله داستان دیگری داشت. من تازه می فهمیدم تجربه آن خطهایی که روی طرحها به عنوان جزییات کفسازی، جوی میانی جمع آوری آبهای سطحی می کشیدیم در واقعیت چه رفتار کشتی گیرانه‌ای با دوچرخه سوار و حتی موتور سوار دارد. جدا از آن برخلاف پیش فرض موجود رفتار بازدارنده یا واکنش عمومی منفی نیز دریافت نکردم که بیشتر با تشویق مواجه شدم. حتی تجربه اینکه مامور نیروی انتظامی به من بگوید مراقبت کن را هم داشته‌ ام. البته اگر از انگشت شمار واکنشهای هیجانی مردان موتور سوار بگذریم که در داخل بافت برخلاف خیابان به یک یا دو مورد بیشتر نمی‌رسید. و اساسا ذکرش فایده ای جز ذکر حدیث عاد و ثمود(1) هم ندارد و از همه مهمتر اینکه مگر می شود در شهر دوچرخه سوار شد و مجموعه ای از شنیدنیهای مورد علاقه را در گوش نگذاشت که با موسیقی لذت شیب خیابان و تماشای درختان و ....دو صد چندان می شود.

در آن بهار با پیشبینی اینکه مدیریت جدید بی شک همه رِشته های مدیریت قبلی در حوزه حفظ بناهای تاریخی، توسعه پیاده محوری، تسهیل حضور گردشگر را رِشته خواهد کرد تلاش کردم با رسانه ای که برای محلات سیروس و عودلاجان ایجاد کرده بودم، امکان حضور و وسوسه برای تجربه های تازه در بافت را با اشتراک گذاری نقشه مسیرهای دوچرخه و جاذبه های مسیر رقم بزنم.ضمن اینکه با دوچرخه امکان بررسی روزانه بیشتری از سطح محله را داشتم و این منجر به همکاری من با شهرداری ناحیه در خصوص بهداشت محلی شده بود تا اینکه سونامی تغییرات به ما رسید. معاونت جدید معماری وشهرسازی به این جمعبندی رسید که از تهران فقط کوبیدن و ساختن می خواهد نه بازآفرینی که طیفی از فعالیتهای مرمت شهری، فرهنگی و اجتماعی با جلب مشارکت اهالی محله است. در نتیجه دفتر توسعه محلی سیروس و عودلاجان در خرداد ماه سال 1401 برای همیشه بسته شد.اما ما به لطف آقای اصلانی(از اهالی سیروس و جهانگرد) که معتقد بود بسیار کمکش کرده ایم ، صاحب دو اتاق از یک خانه تاریخی زیبا شدیم و ماندیم که هم در قلب تاریخی تهران مانده باشیم و هم جایی برای کار داشته باشیم. اما ضربه مهمتر تغییر مدیریت ناحیه در شهریور همان سال بود که مُهری شد بر پایان روزهای طلایی دوچرخه سواری. نه اینکه پارکینگ اجازه ورود به پارکینگ را از من گرفتند. من دیگر با دوچرخه‌ام به آنجا برنگشتم. در این فرایند پنج ماه موضوع اصلی نه آن پارکینگ که تجربه تحقق یک همکاری ویژه برای یک تجربه شهری  بود که حالا من شاهد مورد ظلم قرارگرفتن پایه گذارانش بودم. هم شاهد و هم قربانی.

زمستان بود که خیلی اتفاقی حرفهای شهردار تهران را در حالیکه از بازدید کارخانه های خودرو سازی برگشته بود، شنیدم. ایستگاههای بی دود جمع شده بودند، چند مسیر دوچرخه شهری هم به بهانه نامناسب بودن به خیابان برگردانده شده بود. وقتی آقای ذاکانی گفت که ما شاهد این بودیم که انتخاب دوچرخه برای حمل و نقل اشتباه بوده است یادم افتاد که در روزهای اول حضورش در ساختمان بهشت به شهردار ناحیه گفته بود کیوسکهای دوچرخه در پارک شهر را تعطیل کند. فردای آن روز من در پارک شهر بودم و شاهد همه بانوانی که با دوچرخه شان برای ورزش صبحگاهی آمده بودند و همه روزهایی را به یاد آوردم که چطور آن دوچرخه های نارنجی کاشفان شهر را جا به جا می کرد.

با اینهمه از آن روزهای خوش، طلایش هنوز با من است، تجربه توانستن و تلاش کردن. مختصر مفید، آن پنج ماه نازنین می شود همین بیت حافظ که می فرماید:

" ز فکرِ تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکمِ آن که چو شد اهرمن سروش آمد"

شهر بدون همکاری سه رکن مردم، کارشناس و مدیریت شهری در بستر اعتماد و سلامت کاری راه به آینده و تجربه های جدید نمی‌برد. هر بار که این ماجرا را را برای دوستانم تعریفی می کنم شاهد شگفت زدگیشان هستم از اجازه پارکینگ دوچرخه شهرداری. از اینکه این کار انجام شده است بر خلاف همه تصورتشان. و این هربار به من نیز یادآوری می کند که ما به اندازه خودمان می توانیم برای بهبود تلاش کنیم و به ثمر رسیدنش حتی کوتاه مدت را از یاد نبریم. تنها اصلی که تغییر ناپذیر است و ممکن است سرعت پیشرفتش بر حسب دیگر شرایط تند و کُند شود، زیر ساختی اجتماعی ست که جز به گفتگو و اعتماد سازی به دست نمی آید اما به محض تحقق دیگر بازگشتی به عقب وجود نخواهد داشت.

 

-شماره 16مجله کوچه

1-اشاره به بیت حافظ

"ز دستِ شاهدِ نازک عِذار عیسی دَم

شراب نوش و رها کن حدیثِ عاد و ثمود"