ادبیات و تهران

سر منوچهری

حکایت تهران

روبه‌روی پاساژ افشار پر از مردهایی بود که دورِ دایره‌ای فرضی تنگِ هم ایستاده بودند مثل پنگوئن‌هایی که از سوزِ سرمای قطب کنار هم ایستاده باشند. خبر قیمت‌ها از بیرون به درون دایره می‌رفت و برمی‌گشت. مردها با موجِ خبرها می‌خریدند و می‌فروختند، همه‌چیز روی زبان‌ها بود، نه کسی رسیدی می‌داد نه چکی امضا می‌کرد.
همان‌جا توی بازار روبه‌روی تکیه‌ی دولت، سکه‌فروش‌ها جمع بودند، تک‌وتوک دلارفروش هم بود اما اگر می‌خواستند مرد بوکسور را پیدا کنند باید می‌رفتند جایی که دلارفروش‌های کلان‌تر آنجا بودند. وقتی اسفندیار از تهران رفته بود تک‌وتوک صرافی‌های بازار ارز می‌خریدند و می‌فروختند، بیشتر هم پوند و لیر و روبل. دلارفروش‌ها قلمروی به این بزرگی نداشتند. انگار که در سال‌های نبودنش دلار همه چیز را اشغال کرده بود. مهران گفت باید بروند سر منوچهری روبه‌روی سفارت انگلیس.

  • منبع:آناتومی افسردگی، محمد طلوعی، انتشارات افق، ۱۳۹۵، ص ۲۲۱٫
  • https://t.me/TehranFestival/63

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.