حکایت تهران
شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل میکند میگذشتید، حتما لاشهی او را میدیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز میشود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی میکردند.
دو نفر پاسبان با دو ورق کاغذ بزرگ از راه رسیدند و مردم را کنار زدند. اول گونی پارهای را که به جز شلوارش تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند، تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کناریش نهادند.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ میخواست بگذرد، مردم را وادار میکرد که از سر راه کنار بروند. عدهای دور او حلقه زده بودند. بعضی هم خونسرد و بیاعتنا میگذشتند.
- منبع: دید و بازدید، جلال آل احمد، انتشارات امیرکبیر ۱۳۵۶٫