ادبیات و تهران,  شعر تهران

شعری از عمران صلاحی

من بچه جوادیه‌ام
من بچه منیریه
مختاری
گمرک
فرقی نمی‌کند
این رودهای خسته به میدان راه‌آهن می‌ریزند
میدان راه‌آهن دریاچه‌ای بزرگ
با آن جزیره‌اش
و ساکن همیشگی آن جزیره‌اش
گفتم همیشگی؟!
آب از چهار رود
می‌ریزد
رود جوادیه
رود امیریه
سی متری
شوش
و بادبان گشوده بر این رودها
نکبت.
می‌رانم
با قایقی نشسته به گل
من بچه جوادیه‌ام
از روی پل می‌گذری
غم‌های سرزمین من آغاز می‌شود
ای خط راه‌آهن
ای مرز
با پرده‌های دود
چشم مرا بگیر
مگذار من ببینم چیزی را در بالا
مگذار من بخواهم
مگذار آرزو
در سینه‌ام دواند ریشه
مگذار
ای دود
یک روز اگر محله ما آمدی
همراه خود بیاور چترت را
اینجا هوا همیشه گرفته‌است
اینجا همیشه ابر است
اینجا همیشه باران است
باران اشک
باران غم
باران فقر
باران کوفت
باران زهرمار
اینجا هوا همیشه بارانی‌ست…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.