• ادبیات و تهران

    مترو تهران

    حکایت تهران ناهار همان‌جا دربند املت خوردم و بعد برگشتم پایین. سوار متروی تجریش شدم که بروم سمت باغ ملی. ایستگا مصلی گیر کردیم و معطل شدیم و بعد مردم گفتند یکی خودش را انداخته زیر قطار. همه جمع شده بودند که ببینند چه خبر شده. از این کار همیشه نفرت داشتم. وقتی می‌دیدم یک جا دعوا شده و همه‌ی مردم با هیجان دارند خودشان را می‌رسانند تا چیزی از دست ندهند، رویم را می‌کردم آن طرف و راه خودم را می‌رفتم.سریع راهم را بین جمعیت باز کردم و از مترو آمدم بیرون. برای خودم یک آب پرتقال پاکتی خریدم و رفتم سر یک کوچه ایستادم. به ماجرای مترو فکر…

  • ادبیات و تهران

    برج میلاد

    حکایت تهران ماشین‌ها راه می‌گرفت و گاز می‌داد. می‌انداخت توی خط ویژه. چراغ قرمز بلوار دریا را هم رد کرد. شانس آوردیم که پلیس نبود زیر باران. من خیس شده بودم و می‌ترسیدم بچه پرت شود بیرون. منیر زیر لب فحش می‌داد. می‌گفت: دکتر سعیدی خوب نیست؟ نه، پس چنار خوب است. خاک بر سرت. آیِ خاک را هم می‌کشید. گفت: فقط ربط دکتر سعیدی و رودخانه را نفهمیدم. تهران رودخانه‌ای ندارد؟ حتی یک رودخانه‌ی کوچک هم ندارد؟ از اتوبان شیخ فضل‌الله که پیچیدم توی همت شرق، دیگر راهی نبود تا خروجی برج میلاد. منیر قهقهه زد. «واقعا داریم می‌رویم توی برج؟ دیوانه‌ایم؟» دو خروجی گفت زن چنار موتور را…

  • ادبیات و تهران

    بلوار کشاورز ـ ۱۶ آذر

    حکایت تهران فردوس هوار می‌کشد. نگاه‌های گیج و گول عابران به او. ایستاده‌اند به تماشا فقط. منتظر است، امیدوار است که شاید کسی، عده‌ای جلو بروند، کاری بکنند. پدرش هم نمی‌رود، گریه می‌کند فقط. ریشوی استخوانیِ بلندقد با زانو می‌رود توی ماشین و دود می‌پیچد تو کمر روزبه. نفس نمی‌تواند بکشد. نمی‌تواند برود آن‌جا، جلو برود، تا آن طرف خیابان. نمی‌تواند بایستد اما ایستاده است. این گوشه‌ی خیابان، این سوی بلوار عریض کشاور، و نمی‌تواند تکان بخورد از آن. لکه‌های ماشین‌ها از جلو چشم‌اش می‌گذرند، محو. لکه‌ها می‌گذرند و می‌بیند که بسته می‌شود در ماشین. پدر فردوس هنوز همان‌طور گریان با تکان‌های سر و دستی جلو چشم، فقط دو سه…

  • ادبیات و تهران

    میدان آزادی ـ ترمینال غرب

    حکایت تهران اواخر پاییز ۱۳۵۹ یک سه‌شنبه‌ی سرد، حدود دو بعدازظهر. در دهانه‌ی ترمینال در ضلع شمال غربی میدان آزادی تهران، دستفروش‌ها، گاری‌های دستی و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سروصدا و بوق‌بوق در هم می‌لولند: «جیگر… به‌به! سیخی دو تومان.» «ساندویچ آقا! ساندویچ تخم‌مرغ.» «آقا اجازه… بکش کنار.» «باقالی، باقالی بخور.» «پرتقال، سوا کن|، مال شهسوار.» «نان شیرمال، تازه ببر.» «بزن کنار گاری.» «به‌به چه لبویی.» «همبرگر، سوسیس، ساندویچ گرم.» «چای تازه» «آقا راه بده، راه بده برادر.» عده‌ای هم سر یک پیت یا یک کارتن، یا روی سفره‌ای، روی زمین، گوشه و کنار ساکت‌تر به کسب مشغول‌اند. محوطه‌ی داخل ترمینال که تازه افتتاح…

  • ادبیات و تهران

    میدان خراسان ـ میدان اعدام

    حکایت تهران هنوز هوا تاریک بود که به خیابان جلیل‌آباد رسیدند. لب پیاده‌رو جاوید نشست با آب سرد جوی کنار خیابان سر و روی خودش را شست که خواب از کله‌اش بپرد. بعد بلند شد، بچه‌ی خواب را از بغل مادر خسته و ناتوانش گرفت، خودش بچه را آورد چون نمی‌خواست به کسی از نوکرهای ملک‌ارا که شب بیرون از خانه می‌خوابیدند در این حوالی بربخورند، تصمیم گرفته هر چه زودتر و تندتر به سوی دروازه‌ی شاهزاده عبدالعظیم و ایستگاه قطار ماشین‌دودی بروند و تا هنوز روشن نشده از این قسمت شهر دور شوند. هنوز نقشه‌ی دقیقی برای مسافرت به یزد نداشت، الان فقط می‌خواست از تهران خارج شوند و…

  • اطلاع رسانی

    تهران را شما روایت کنید

    جشنواره حکایت تهران کلید خورد تهران شهر خاطره¬هاست، خاطره¬های هزار هزار، شهر درخت¬های توت و خرمالوهای آب دار، شهر مقاومت¬هاست، شهر روستاها و آبادی¬ها، شهر سربلند شهدا، تاب آوردن زیر بمباران¬ها ،شهر چنارهاست، نهرهای روان، سیب گلاب، دروازه¬ها. شهر محله¬های کوچکِ بزرگ است. شهر آدم¬های گونه¬گون که وقت سخن گفتن¬شان رسیده است تا شهر را از زبان خودشان برای دیگران تعریف کنند. اولین دوره جشنواره حکایت تهران شروع شد تا فرصتی باشد برای من، برای تو، برای همه تا حکایت خودمان از تهران را بنویسیم و تهران را دوباره روایت کنیم و آثار خود را با ارسال به سامانه Shorayaran.ir/hekayat در معرض دید دیگران قرار دهیم. حکایت تهران جشنواره ای…