حکایت تهران هنوز هوا تاریک بود که به خیابان جلیلآباد رسیدند. لب پیادهرو جاوید نشست با آب سرد جوی کنار خیابان سر و روی خودش را شست که خواب از کلهاش بپرد. بعد بلند شد، بچهی خواب را از بغل مادر خسته و ناتوانش گرفت، خودش بچه را آورد چون نمیخواست به کسی از نوکرهای ملکارا که شب بیرون از خانه میخوابیدند در این حوالی بربخورند، تصمیم گرفته هر چه زودتر و تندتر به سوی دروازهی شاهزاده عبدالعظیم و ایستگاه قطار ماشیندودی بروند و تا هنوز روشن نشده از این قسمت شهر دور شوند. هنوز نقشهی دقیقی برای مسافرت به یزد نداشت، الان فقط میخواست از تهران خارج شوند و…