حکایت تهران شب شده بود، تا خانهش که سید خندان بود به تعقیب رفتیم. صبح فرداش دوباره از هفت آنجا بودیم. یکربع به هشت زد بیرون و سوار بیآرتیهای بهارستان شد. رفتوآمدها را ایستگاه به ایستگاه چک میکردیم تا نرسیده به فخرآباد که پیاده شد. رفت آنطرف خیابان و دکان چار کلونه را باز کرد. گذاشتم نیمساعتی بگذرد و رفتم تو. خیاطخانهی بیستمتریاش شبیه هر خیاطخانهی دیگری بود، دیوارگچیِ رنگِ پلاستیکخورده داشت، قوارهی پارجه و چند دست کتوشلوار و پیراخی حنابندانی از آن آویزان بود. از خلوتی دیوار میشد فهمید کار و کاسبی درستدرمانی ندارد، دیگر این همه ششقفله کردن نداشت. عمو مهدی یادم داده بود چی بگویم. گفتم: «من…