حکایت تهران روبهروی پاساژ افشار پر از مردهایی بود که دورِ دایرهای فرضی تنگِ هم ایستاده بودند مثل پنگوئنهایی که از سوزِ سرمای قطب کنار هم ایستاده باشند. خبر قیمتها از بیرون به درون دایره میرفت و برمیگشت. مردها با موجِ خبرها میخریدند و میفروختند، همهچیز روی زبانها بود، نه کسی رسیدی میداد نه چکی امضا میکرد. همانجا توی بازار روبهروی تکیهی دولت، سکهفروشها جمع بودند، تکوتوک دلارفروش هم بود اما اگر میخواستند مرد بوکسور را پیدا کنند باید میرفتند جایی که دلارفروشهای کلانتر آنجا بودند. وقتی اسفندیار از تهران رفته بود تکوتوک صرافیهای بازار ارز میخریدند و میفروختند، بیشتر هم پوند و لیر و روبل. دلارفروشها قلمروی به این…
-
-
هفتِ تیر تا حافظ
حکایت تهران تا جمهوری را پیاده رفت و منتظر خطیهای بهارستان ماند. ماشینی نبود. توی خیابان ماشینی نبود چه برسد به ماشینِ خطی بهارستان. خواست کیف را بیندازد توی سطل آشغال و برود. خواست کیف را بیندازد توی مسجد لرزاده و فرار کند، خواست دوباره برود روی پل هوایی و پولها را پَر بدهد وسط اتوبان ولی برای تاکسیِ سبزی دست تکان داد و گفت: هفت تیر. تمام راه تا هفت تیر فکر میکرد برگردد و خسارتِ راننده پراید را بدهد تا موتوری برسد به بچهاش. رفته بود همین کار را بکند اما موتوری پولها را نگرفته بود. گفته بود: با پول درست نمیشه، بچه سرطان داره، دعا کن براش.…