حکایت تهران اواخر پاییز ۱۳۵۹ یک سهشنبهی سرد، حدود دو بعدازظهر. در دهانهی ترمینال در ضلع شمال غربی میدان آزادی تهران، دستفروشها، گاریهای دستی و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سروصدا و بوقبوق در هم میلولند: «جیگر… بهبه! سیخی دو تومان.» «ساندویچ آقا! ساندویچ تخممرغ.» «آقا اجازه… بکش کنار.» «باقالی، باقالی بخور.» «پرتقال، سوا کن|، مال شهسوار.» «نان شیرمال، تازه ببر.» «بزن کنار گاری.» «بهبه چه لبویی.» «همبرگر، سوسیس، ساندویچ گرم.» «چای تازه» «آقا راه بده، راه بده برادر.» عدهای هم سر یک پیت یا یک کارتن، یا روی سفرهای، روی زمین، گوشه و کنار ساکتتر به کسب مشغولاند. محوطهی داخل ترمینال که تازه افتتاح…
-
-
میدان خراسان ـ میدان اعدام
حکایت تهران هنوز هوا تاریک بود که به خیابان جلیلآباد رسیدند. لب پیادهرو جاوید نشست با آب سرد جوی کنار خیابان سر و روی خودش را شست که خواب از کلهاش بپرد. بعد بلند شد، بچهی خواب را از بغل مادر خسته و ناتوانش گرفت، خودش بچه را آورد چون نمیخواست به کسی از نوکرهای ملکارا که شب بیرون از خانه میخوابیدند در این حوالی بربخورند، تصمیم گرفته هر چه زودتر و تندتر به سوی دروازهی شاهزاده عبدالعظیم و ایستگاه قطار ماشیندودی بروند و تا هنوز روشن نشده از این قسمت شهر دور شوند. هنوز نقشهی دقیقی برای مسافرت به یزد نداشت، الان فقط میخواست از تهران خارج شوند و…