• ادبیات و تهران,  داستان تهران

    تقاطع جمهوری ـ کارگر

    حکایت تهران بوق و ترافیک و شلوغی جمهوری یادش انداخت سال‌ها است این موقع روز توی شهر نبوده. هر روز می‌رود سر کار اما اتوبان به اتوبان می‌کند تا جاده مخصوص. هر شب هم برمی‌گردد اما باز اتوبان به اتوبان می‌کند تا خانه. وسط شهر اول احساس بیکانگی کرد. چند وقت بود که خاکی نشده بود؟ تنه نخورده بود؟ بعد احساس آدم‌های مال‌باخته را داشت، احساس ضرر. مانده بود تجهیزات پزشکی‌ها از ولی‌عصر به پایین شروع می‌شوند یا برعکس؟ که خودش را جلوی ادوارد دید. قنادی ادوارد، سی‌متری جمهوری ـ کارگر. نگاه کرد، خود قنادی حالا باید هفتاد سالی‌ش باشد. نمای فرانسوی قنادی همان‌طور سیمان‌سفید مانده بود با تراس بیرون‌زده.…

  • ادبیات و تهران,  داستان تهران

    ازسیدخندان تا فخرآباد

    حکایت تهران شب شده بود، تا خانه‌ش که سید خندان بود به تعقیب رفتیم. صبح فرداش دوباره از هفت آنجا بودیم. یک‌ربع به هشت زد بیرون و سوار بی‌آرتی‌های بهارستان شد. رفت‌وآمدها را ایستگاه به ایستگاه چک می‌کردیم تا نرسیده به فخرآباد که پیاده شد. رفت آن‌طرف خیابان و دکان چار کلونه را باز کرد. گذاشتم نیم‌ساعتی بگذرد و رفتم تو. خیاط‌خانه‌ی بیست‌متری‌اش شبیه هر خیاط‌خانه‌ی دیگری بود، دیوارگچیِ رنگِ پلاستیک‌خورده داشت، قواره‌ی پارجه و چند دست کت‌وشلوار و پیراخی حنابندانی از آن آویزان بود. از خلوتی دیوار می‌شد فهمید کار و کاسبی درست‌درمانی ندارد، دیگر این همه شش‌قفله کردن نداشت. عمو مهدی یادم داده بود چی بگویم. گفتم: «من…