حکایت تهران
اواخر پاییز ۱۳۵۹ یک سهشنبهی سرد، حدود دو بعدازظهر.
در دهانهی ترمینال در ضلع شمال غربی میدان آزادی تهران، دستفروشها، گاریهای دستی و مسافرین اتوبوس، وسط گرد و خاک و دود گازوئیل و سروصدا و بوقبوق در هم میلولند: «جیگر… بهبه! سیخی دو تومان.» «ساندویچ آقا! ساندویچ تخممرغ.» «آقا اجازه… بکش کنار.» «باقالی، باقالی بخور.» «پرتقال، سوا کن|، مال شهسوار.» «نان شیرمال، تازه ببر.» «بزن کنار گاری.» «بهبه چه لبویی.» «همبرگر، سوسیس، ساندویچ گرم.» «چای تازه» «آقا راه بده، راه بده برادر.» عدهای هم سر یک پیت یا یک کارتن، یا روی سفرهای، روی زمین، گوشه و کنار ساکتتر به کسب مشغولاند.
محوطهی داخل ترمینال که تازه افتتاح شده یک چیز بیسروته، ولنگ و باز، و هنوز عملا بیابان است. فقط گوشههایی از آن چادر برزنتی زدهاند. اما ظاهر اتوبوسهای عازم شمال و شمال غرب و حتی ترکیه و اروپا از اینجا حرکت میکنند.
در چشمانداز شمال، زیر آسمان آبی و ابرهای سفید، کوههای برفگرفته و تمیز البرز پیداست. در هر گوشهی ترمینال یک تعاونی مثل قارچ بعد از شب بارانی از زمین روییده. پشت چادرهای برزنتی اتوبوسها مسافر سوار و پیاده میکنند.
منبع: ثریا در اغما، اسماعیل فصیح، نشر نو، ۱۳۶۷
- https://t.me/TehranFestival/53